جولائیان

سایت تخصصی مهدویت

جولائیان

سایت تخصصی مهدویت

این تارنما جهت آشنایی دوستداران اهل بیت با زندگی و زمانه ی عارف واصل ملا محمد علی جولای دزفولی ( ناجی و حلقه وصل آیت الحق سیدعلی شوشتری ) می باشد.
ایشان در مسجدی که به نام های قزبافان ( کجبافان ) در کنار رود دز و پل قدیم دزفول در یکی از قدیمی ترین محله های این شهر مدفون می باشند.

۴ مطلب با موضوع «ملا محمد علی» ثبت شده است

داستان و ذکر نام ملای جولای دزفولی در کتاب های معتبر شیعه

جولائیان | يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۳۹ ب.ظ

 

  • جولائیان

اینجا را دریابید؛ این مسجد چیز دیگریست

جولائیان | يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۲۴ ب.ظ

وقتی نخستین پایه های مسجدی بر تقوا بنا شود؛ وقتی صدق و خلوص، سنگ بنای محراب و دیوارهای عبادتگاهی الهی شود،‌تنفس در فضای آن جان را می پروردو روح را به معراج می بردو قلب را به ضیافت نور و معنویت می برد و مسجد کجبافان چنین مسجدی است.

اگر چشم ها به ملکوت راه یابند،‌پرواز ملائکه الله را در حریم این مسجد ادراک می کنند و اگر شامّه ها به سمت غیب، روزنه ای بیابند بوی خوش بهشت را که هماره در این مسجد می وزد استشمام خواهند کرد.

مسجد کجبافان مسجدی معمولی نیست و تنها به اعتبار خوابگاه دو عارف صادق، دو یار و صحابیی مولانا صاحب الزمان (عج) نیست که شوکت و شکوه و قداست یافته است. ده ها سالک الی الله و جان پاکیزه و تیّب در این مسجد خفته اند و هزاران عابد زاهد و قاری قرآن و محبوب گمنام الهی در گوشه گوشه ی این مسجد اشک ریخته اند و زمزمه کرده اند و تهجد ورزیده و سَر ارادت بر آستان حق نهاده اند.

اگر گوش شهودی و چشمی غیب نگر و جانی شسته از غبار تعلقات در این مسجد گام بگذارد، از در و دیوار آن یا سبّوح و یا قدوس می شنود.

تلاوت دلنشین آیات قرآن پرده های قلبش را می لرزاند و مناجات و نیایش بالی از طمانینه و سکون به لحظه هایش می بخشد.

در اینجا روزی سربازی پاک، پارسا و پاکباز که نمی دانیم اینک در کدام گوشه ی مسجد مدفون است نماز گزارده است؛ روزگاری مرحوم محمدعلی جولا ( بافنده ) در کنار مسجد و گاه در مسجد ملجا و پناه دردمندان و درماندگان و هدایتگر مشتاقان معرفت و محبت اهل بیت (ع) ، بوده است.

فراموش نمی کنم کودکی

وقتی نخستین پایه های مسجدی بر تقوا بنا شود؛ وقتی صدق و خلوص، سنگ بنای محراب و دیوارهای عبادتگاهی الهی شود،‌تنفس در فضای آن جان را می پروردو روح را به معراج می بردو قلب را به ضیافت نور و معنویت می برد و مسجد کجبافان چنین مسجدی است.

اگر چشم ها به ملکوت راه یابند،‌پرواز ملائکه الله را در حریم این مسجد ادراک می کنند و اگر شامّه ها به سمت غیب، روزنه ای بیابند بوی خوش بهشت را که هماره در این مسجد می وزد استشمام خواهند کرد.

مسجد کجبافان مسجدی معمولی نیست و تنها به اعتبار خوابگاه دو عارف صادق، دو یار و صحابیی مولانا صاحب الزمان (عج) نیست که شوکت و شکوه و قداست یافته است. ده ها سالک الی الله و جان پاکیزه و تیّب در این مسجد خفته اند و هزاران عابد زاهد و قاری قرآن و محبوب گمنام الهی در گوشه گوشه ی این مسجد اشک ریخته اند و زمزمه کرده اند و تهجد ورزیده و سَر ارادت بر آستان حق نهاده اند.

اگر گوش شهودی و چشمی غیب نگر و جانی شسته از غبار تعلقات در این مسجد گام بگذارد، از در و دیوار آن یا سبّوح و یا قدوس می شنود.

تلاوت دلنشین آیات قرآن پرده های قلبش را می لرزاند و مناجات و نیایش بالی از طمانینه و سکون به لحظه هایش می بخشد.

در اینجا روزی سربازی پاک، پارسا و پاکباز که نمی دانیم اینک در کدام گوشه ی مسجد مدفون است نماز گزارده است؛ روزگاری مرحوم محمدعلی جولا ( بافنده ) در کنار مسجد و گاه در مسجد ملجا و پناه دردمندان و درماندگان و هدایتگر مشتاقان معرفت و محبت اهل بیت (ع) ، بوده است.

فراموش نمی کنم کودکی ده یازده ساله بودم که غروب، مشتاقانه به این مسجد می آمدم تا نماز بگزارم و در حلقه قرائت قرآن مرحوم مغفور، قرآن آشنای متعبّد و متهجّد ملّا دلدار، درس قرآن بیاموزم، مغازه مرحوم عمویم که هم اکنون  نیز هست کنار مسجد بود. پیش از آن نیز چند سال کودکی ام شاید چهار پنج سالگی در کنار همین مسجد گذشته بود. یک بار، مغازه باریک و تاریکی که درست در کنار مزار دو سرباز امام زمان (عج) سرباز گمنام و ملامحمدعلی _ در صبحگاه مهمان کسی بود که اشک ریزان آمده بود و می گفت: دیشب ملامحمدعلی را در خواب دیدم و فرمود: اطراف من آلوده است پاکیزه اش کنید. حرمت مسجد و اطراف آن را نگه دارید و من که سخت اندوه زده و دل گرفته شده بودم به جست و جوی جاروبی پرداختم تا سهمی کوچک در پاکیزگی این مکان طیب و قدسی داشته باشم.

گاه می دیدم کسانی می آمدند که چهره ای غریب وناشناخته داشتند و ساعت ها در گوشه ی مسجد به عبادت و زمزمه می پرداختند و بعد ها فهمیدم که از دور دست ها می آیند و برخی همشهریان همان تاجر تبریزی بودند که دست و نفس شفابخش ملامحمدعلی به اشارت مولا صاحب الزمان (عج) در مسجد سهله در کوفه، او را صاحب فرزند ساخته بود؛ همان مرد تبریزی که در نجف از حضرت ولیعصر ( عج ) فرزند خواسته بود و مولا او را به دزفول حوالت داده بود تا لطف کریمانه و جان کرامت خیز و برکت ریز ملا محمدعلی گره از کارش بگشاید و گشود.

من خود از این مسجد بهره ها برده ام و فیض ها اندوخته ام و کرامت ها دیده ام که اینک سر گفتن آن نیست اما بارها در تنگناها وقتی در هنگام تصمیم برای نگارش های عاشورایی داشته ام، از باطن همین دو عزیز عاشورا آشنای مهدوی، طلب همت و کمک کرده ام، بسیار گره گشا اند و راه ها نموده اند و مددکار بوده اند.

و البته این زمانی دریافتنی است که به اشتیاق و نیاز در آمیزد و از قلبی روشن برخیزد.

ده – یازده ساله بودم که غروب، مشتاقانه به این مسجد می آمدم تا نماز بگزارم و در حلقه قرائت قرآن مرحوم مغفور، قرآن آشنای متعبّد و متهجّد ملّا دلدار، درس قرآن بیاموزم، مغازه مرحوم عمویم که هم اکنون  نیز هست کنار مسجد بود. پیش از آن نیز چند سال کودکی ام شاید چهار پنج سالگی در کنار همین مسجد گذشته بود. یک بار، مغازه باریک و تاریکی که درست در کنار مزار دو سرباز امام زمان (عج) سرباز گمنام و ملامحمدعلی _ در صبحگاه مهمان کسی بود که اشک ریزان آمده بود و می گفت: دیشب ملامحمدعلی را در خواب دیدم و فرمود: اطراف من آلوده است پاکیزه اش کنید. حرمت مسجد و اطراف آن را نگه دارید و من که سخت اندوه زده و دل گرفته شده بودم به جست و جوی جاروبی پرداختم تا سهمی کوچک در پاکیزگی این مکان طیب و قدسی داشته باشم.

گاه می دیدم کسانی می آمدند که چهره ای غریب وناشناخته داشتند و ساعت ها در گوشه ی مسجد به عبادت و زمزمه می پرداختند و بعد ها فهمیدم که از دور دست ها می آیند و برخی همشهریان همان تاجر تبریزی بودند که دست و نفس شفابخش ملامحمدعلی به اشارت مولا صاحب الزمان (عج) در مسجد سهله در کوفه، او را صاحب فرزند ساخته بود؛ همان مرد تبریزی که در نجف از حضرت ولیعصر ( عج ) فرزند خواسته بود و مولا او را به دزفول حوالت داده بود تا لطف کریمانه و جان کرامت خیز و برکت ریز ملا محمدعلی گره از کارش بگشاید و گشود.

من خود از این مسجد بهره ها برده ام و فیض ها اندوخته ام و کرامت ها دیده ام که اینک سر گفتن آن نیست اما بارها در تنگناها وقتی در هنگام تصمیم برای نگارش های عاشورایی داشته ام، از باطن همین دو عزیز عاشورا آشنای مهدوی، طلب همت و کمک کرده ام، بسیار گره گشا اند و راه ها نموده اند و مددکار بوده اند.

منبع : سلام دزفول
  • جولائیان

صحابی موعود

جولائیان | سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۱۵ ب.ظ

شرح حال سرباز گمنام امام زمان(عج)  و ملامحمدعلی جولای دزفولی

 

                راه توسل

«حاج محمد حسین» که دیگر از دارو و درمان خسته شده است و به هر دری زده است تا خداوند به او کودکی عنایت کند، دلشکسته راه نجف را پیش می گیرد. راه پر فراز و نشیب تبریز تا نجف را طی کرده و یک راست می رود مسجد سهله و متوسل می شود به آقای غایب از نظر.

شبی توی عالم خواب و بیداری آقای بزرگواری به او می فرماید: رسیدنت به آرزویی که در دل داری یک راه دارد و آن این است که بروی دزفول و سراغ مردی را بگیری به نام «محمدعلی جولای دزفولی».

 

                بار سفر

«حاج محد حسین تبریزی» با اینکه از تجار و ثروتمندان تبریز است اما تا کنون نامی از دزفول نشنیده است . پس از پرس و جو راه دزفول را درپیش گرفته و در دزفول جویای «محمدعلی جولا» می شود. پس از پرس و جو از احوال وی متوجه می شود که او یک «بافنده» است و از فقراست و اینکه چرا چنین شخص ثروتمندی با چنین وضع و لباس هایی سراغ از جولا می گیرد ، جای تعجب می شود.

 

                اولین دیدار

«حاج محمد حسین » روانه می شود و پیرمردی را می بیند با لباسی از کرباس که در مغازه ای محقر مشغول بافتن است. سلام می کند و پیرمرد با دیدن حاج محمد حسین سرش را آرام بالا می آورد و بدون هیچ مقدمه ای می گوید : «علیکم السلام حاج محمد حسین ! حاجت شما روا شد». تاجر که انگشت حیرت به دهان گرفته است که پیرمرد نامش را از کجا دانست، اجازه می خواهد که شب را در جوار پیرمرد بماند.

 

شب عاشقان بی دل

نزدیک غروب است و تاجر نماز مغرب و عشایش را با پیرمرد جولا اقامه می کند  و تاجری که عادت به غذاهای رنگین دارد، شب را میهمان سفره ای می شود که جز کاسه ای ماست و چند تکه نان جو چیزی در آن نیست. شب را توی همان یک گل جا ، توی مغازه می خوابند و صبح پیرمرد پس از نماز صبح و اندکی تعقیبات دوباره مشغول می شود به کرباس بافتن.

 

دومین حاجت

«حاج محمد حسین» رو می کند سمت پیرمرد و می پرسد :  « اولین حاجتم را که بشارت اجابت دادی و اما حاجت دیگری دارم . اینکه تو با انجام دادن کدامین عمل، به چنین جایگاهی رسیده ای که مرا از نجف به تو حواله کرده اند»؟

پیرمرد همانطور که دارد کرباس می بافد، می گوید: « تو حاجتی داشتی که برآورده گردید. دیگر چه جای این سوال است برادر؟ راه سفر در پیش گیر و برگرد به شهر و دیارت.»

مرد تاجر کوتاه نمی آید و می گوید: « ای پیرمرد جولا، من بر تو میهمانم و حق میهمان بر میزبان این است که اکرام کند، حبیب خدا را.  به رسم اکرام باید سوالم را پاسخ دهی.

 

راز پنهان

پیرمرد در مقابل سخن تاجر تبریزی لب به سخن گشوده و اینگونه پرده بر میدارد از رازی سترگ که تمام مقام و منصبش ، پشت این راز نهفته است.

« در همین دکان کوچک مشغول بافندگی بودم. در مقابل دکان، عمارت شخصی دولتی بود و ستمکار و سربازی از آن عمارت محافظت می کرد. روزی سرباز آمد درب دکان و گفت: شما برای خودت از کجا غذا تهیه می کنی؟ گفتم: زن و فرزندی ندارم. سالی صد من جو خریده ، آرد کرده و نان می پزم. سرباز گفت: من در خانه این ظالم نگهبانم و خوش ندارم از مال این شخص لقمه ای از گلویم پایین رود. گفت: ای پیرمرد: می توانی همانگونه که برای خود نان می پزی برای من هم روزی دو قرص نان تهیه کنی؟

من پذیرفتم و ازآن پس، سرباز هر روز می آمد و دو قرص نانش را برمی داشت و می رفت.

 

سرباز و پرواز

یک روز هرچه ماندم از سرباز خبری نشد. نگران شدم. هیچ وقت این همه تاخیر نداشت. رفتم تا علت نیامدنش را بدانم که خبر دادند ، بیمار است . رفتم مسجد و دیدم بدحال افتاده است روی زمین. خواستم  بروم و برایش دکتر و دوا بیاورم. آرام لب باز کرد و گفت : نیازی به دارو نیست پیرمرد. من امشب رفتنی ام. نیمه های شب می آیند درب دکانت و تو را خبر می دهند از رفتن من. پس در آن موعد هرچه گفتند عمل کن و در ضمن مابقی آردها هم که برایم خریده بودی برای خودت.هرچه اصرار کردم که شب را کنارش بمانم، نگذاشت و من متحیر برگشتم دکان. متحیر از آنچه دیده و شنیده بودم.

 

روی شانه عشق

نیمی از شب گذشته بود که صدای درب دکان به انتظارم پایان داد. «محمد علی! بیا بیرون ». از دکان زدم بیرون و با شتاب به همراه مردی که نمی شناختمش راهی مسجد شدم.

سرباز آسمانی شده بود و دو نفر هم کنار پیکرش ایستاده بودند. گفتند: کمک کن پیکرش را ببریم کنار رودخانه. اطاعت کردم. آن دو نفر مشغول شدند به غسل دادن پیکر سرباز و کفن کردند و بر پیکرش نماز خواندند و آنگاه پیکر را آوردیم و توی مسجد به خاک سپردیم و حکایت آن سرباز همانجا  خاتمه یافت.

 

دعوتنامه

چند شب بعد از آن اتفاق عجیب که هنوز  خود متحیر آن بودم، درب دکان را زدند. صدایی گفت : «بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت : «آقا تو را طلبیده است با من بیا». بدون اینکه حرفی بزنم، اطاعت کرده و با او راه افتادم. با هر گام که بر می داشتم بر تحیرم بیشتر افزوده می شد. خصوص آن هنگام که دیدم با آنکه روزهای آخر ماه بود و اصلا ماه در آسمان دیده نمی شد،  صحرا غرق مهتاب بود و زمین، سبزتر و خرم تر از همیشه جلوه می کرد.

 

و اما وصال . . .

غرق در تفکر و تعجب راه می پیمودم. از دور چندین نفر را دیدم که دور هم نشسته اند و یک نفرهم خدمت آنان ایستاده است. از بین آنان که نشسته بودند یک نفر در نظرم با عظمت تر از همه می نمودو جلیل تر به نظر می رسید به گونه ای که هول و هراس تمامی وجودم را فراگرفت بود و بدنم شروع کرد به لرزیدن و دانستم که ایشان صاحب عصر و زمان حضرت بقیه الله هستند.

مردی که همراهم بود گفت: «قدری جلوتر بیا».  چند قدم برداشتم. آن نفر که ایستاده بود گفت:«باز هم جلوتر بیا. نترس» و باز هم دوباره چند قدم برداشتم.

 

حکم انتصاب

حضرت بقیه الله به یکی از آنان فرمود : «منصب سرباز را به او بده» و رو کرد به سمت من و فرمود: «بخاطر خدمتی که به شیعه ما نمودی، می خواهیم منصب سرباز را به تو بدهیم »

خدمت آقا عرض کردم: «آقا من کاسب هستم. بافندگی می کنم.مرا چه به سربازی؟» آخر گمان می کردم که قصد دارد مرا بجای همان سرباز مرحوم که نگهبان عمارت بود بگمارد.

آقا لبخندی روی لبهایش شکفت و دوباره فرمود:«مقام و منصب سرباز را می خواهیم به تو بدهیم» و من باز هم حرف قبلم را تکرار کردم که آقا جان! مرا چه به سربازی ؟

باز فرمودند : «نمی خواهیم سربازی کنی. منصب او را به تو می دهیم»

 

پیر سرباز

پس از این گفتگوها با قلب عالم امکان بازگشتم به سمت دکان. کل وجودم حیرت بود و از طرفی هم سرمست از دیدار یار.  در بازگشت  هوا کاملا تاریک بود  و از آن همه روشنی و سبزی و خرمی خبری نبود.

و از آن شب به بعد دستورات قطب عالم امکان به من می رسد و از جمله دستورات آن حضرت همین پیغام بود که رواگشتن حاجت تو را به تو خبر بدهم

منبع : الف دزفول

 

  • جولائیان

دزفول افرادی چون ستارگان تابان داشته ، مردانی عارف و مقدس و زاهد متقّی مانند سید کاشف و مولا علیخان قاری و حاج شیخ سلیمان و سید محمد علی نجفی و   محمد علی جولا و مانند اینان هم تربیت کرده است .

شما اگر در این مطلبی که از نظرتان می‏گذرد دقت و تأملی فرمائید به بلندی و علّو درجه‏ ی ملا محمد علی جولای دزفولی پی‏خواهید برد . او داستانی دارد که در بیست و چهار سال قبل ، در دزفول از ثقاب یدانشمندان آن شهر شنیده‏ام و بعد در کتاب « الشمس الطالعه » و کتاب شرح زندگی« شیخ انصاری » دیده‏ ام ، آنها نقل می‏کرده ‏اند : آقای حاج  « محمد حسین تبریزی » که از تجّار محترم تبریز بوده و فرزندی نداشته و آنچه از وسایل مادّی از قبیل دارو و دوا برایش ممکن بوده استفاده کرده و بازهم دارای فرزندی نشده می‏گوید : من به نجف اشرف مشرّف شدم و برای قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به « امام زمان » علیه السلام گردیدم ، شب در عالم مکاشفه دیدم، که آقای بزرگواری به من فرمودند :

برو دزفول نزد « محمدعلی جولاگر » ( بافنده) تا حاجتت برآورده شود . من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقیق کردم ، به من او را نشان دادند وقتی او را دیدم ، از او خوشم آمد زیرا او مرد فقیر روشن ضمیری بود ، مغازه‏ی کوچکی داشت و مشغول کرباس بافی بود. به او سلام کردم ، او گفت : علیک السّلام آقای حاج محمدحسین حاجتت برآورده شد ، من از آنکه هم اسم مرا می‏دانست و هم گفت : حاجتت برآورده شده تعجب کردم و از او تقاضا نمودم ، که شب را خدمتش بمانم.

گفت : مانعی ندارد .

من وارد دکان کوچک او شدم ، موقع مغرب ، اذان گفت و نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم ، مختصری که از شب گذشت ، سفره‏ای را پهن کرد، مقداری نان جو در آن سفره بود و مقداری هم ماست آورد ، با هم شام خوردیم .

من و او همانجا خوابیدیم ، صبح برخاست و نماز صبح را خواندیم و مختصری تعقیب خواند و دوباره مشغول کرباس بافی خود شد .

به او گفتم : من که خدمت شما رسیده‏ام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید که برآورده شد ، دومی این است که شما چه عملی انجام داده‏اید ، که به این مقام رسیده‏اید؟

« امام (علیه السلام) » مرا به شما حواله می‏دهد !!

از اسم و لقب من اطّلاع دارید !!

گفت : ای‌ آقا ، این چه سؤالی است که می‏کنی؟! حاجتت برآورده شده ، راهت را بگیر و برو.

گفتم : من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی ، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت.

گفت : من در همین محل مشغول همین کسب بودم ، در مقابل این دکان یک نفر از اعضای دولت بود ، او بسیار مرد ستمگری بود .

سربازی از او و خانه اش نگهداری می‌کرد ، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت : شما برای خودتان از کجا غذا تهیه می‌کنید؟

من به او گفتم : سالی صد من جو و گندم می‌‌خرم ، آرد می‌کنم ، و نان می‌پزم و می‌خورم ، زن و فرزندی هم ندارم .

گفت : من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم ، از غذای این ظالم که حرام است بخورم ، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن ، متشکر خواهم بود.

من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من می‌گرفت  و می‌رفت ، یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد . رفتم و از احوالش جویا شدم . گفتند : مریض است ! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد ، برایش طبیب ببرم . گفت : لازم نیست من باید  امشب بمیرم نصفه های شب وقتی من مُردم کسی می‌آید و به تو خبر مرگم را می‌دهد ، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد ، من خواستم شب در کنارش بمانم ، به من اجازه نداد ، من به دکان آمدم .

 نصفه های شب متوجه شدم ، که کسی در دکانم را می‌زند و می‌گوید : محمد علی بیا بیرون ، من بیرون آمدم ، مردی را دیدم که او را نمی‌شناختم ، با هم به مسجد رفتیم دیدم ، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه ‌اش آنجا است دو نفر کنار جنازه‌اش ایستاده‌اند.

به من گفتند : بیا کمک کن ، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم . بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم .

سپس من به دکان برگشتم . چند شب بعد ، باز در دکان را زدند ، من از دکان بیرون آمدم دیدم ، یک نفر آمده و می‌گوید : آقا تو را می‌خواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم ! من اطاعت کردم و با او رفتم ، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب می‌کردم . پس از چند لحظه ، به صحرای لور (که شمال دزفول واقع شده) رسیدیم ، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشسته‌اند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است ، در میان آنهایی که نشسته بودند یک نفر خیلی با عظمت بود ، من دانستم که او حضرت « صاحب الزمان(عج) » است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم می‌لرزید . مردی که به دنبال من آمده بود ، گفت : قدری جلوتر برو ، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم . آن کس که خدمت آقایان ایستاده بود ، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم .

حضرت « بقیه الله  (عجل الله تعالی فرجه الشریف) » به یکی از آن افراد فرمودند : منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعه‏ی ما کرده به او بده .

عرض کردم : من کاسب و بافنده‏ام چگونه می‏توانم سرباز باشم (خیال می‏کردم مرا به جای سرباز مرحوم می‏خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند )

آقا با تبسّمی فرمودند : ما می‏خواهیم منصب او را به تو بدهیم ، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم .

باز فرمودند : ما می‏خواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود.

من تنها برگشتم ، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت « صاحب الزمان(عج) » به من می‏رسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند1 .

                             

  1 . تشرف ملا محمد علی جولای دزفولی در کتاب های زیر نقل شده است :

کتاب شخصیت شیخ انصاری تألیف آیت الله حاج شیخ مرتضی انصاری نوادة  شیخ اعظم از صفحة 52 الی 55

کتاب ملاقات با امام زمان (عج) تألیف حاج سیّد حسن ابطحی ، صفحه 275 تا 280

کتاب برکات حضرت ولی عصر (عج)- تألیف آقای سید جواد معلم

  • جولائیان